عاشقت نبودم.........!!!!!

داستان عاشقانه واقعی

گفت : سلام ...خوبی ؟ چه خبر!؟....چون متوجه نبودم ،‌جوابشو نداده بودم...1 ساعت بعدش دوباره اس داد : از عشق من خفه نشی !!!!؟؟؟؟....بای...منمون که به اسام جواب میدی....اونموقع جوابشو دادم ......گفتم : سلام...ممنون....تو چطوری؟...نه خفه نمیشم... دو روزی یدونه اس بیشتر ندادی!!...گفت : تو مگه چندتا دادی؟؟....گفتم : اول جواب سوالمو بده...چطوری ؟....دیروز جواب دادم...تو جوابمو ندادی...شبم که شبخوش گفتم.....اما تو......گفت :‌مهم نباشه حالم...نشد که اس بدم....امشب که ساعت 10 اس دادم چرا جواب ندادی ؟؟....گفتم : چرا اینجوری ج میدی!!؟؟؟....متوجه شدم که نشداس بدی!؟....اتاقم نبودم ...تازه متوجه شدم....گفت : باشه...تو راست میگی....

فکر میکرد دارم بهش دروغ میگم...اما من فقط  حقیقتو بهش می گفتم...

به وبلاگت سر زدم....خوشحال شدم که سرت شلوغ و گرمه....کلی دوست دختر جدید...خوش باش....گفتم : چیزی نیست که بخام بخاطرش دروغ بگم...ممنونم ازت....بابت زود و بد قضاوت کردنت!!!...من چند روزه که حالندارم و مطلب نذاشتم...حتی جواب نظرهامو هم ندادم...ممنونم ازت شبخوش....

داخل پرانتز بگم....من یه وبلاگ دیگه دارم....که هرروز بلا استثنا مطلب میزارم و جواب تمام نظرهامو هم میدم...اما این چند وقت اخیر خیلی حالم گرفته و اصلا حالندارم....هفته پیش هم یه پست گذاشتم که حالندارم و چند روز دیگه پست میزارم....اما اینبار نگفته رفتم....و الان دو ،‌سه روزه که نه پست گذاشتم و نه جواب نظرهامو دادم...درضمن....لینک های وبلاک من چند تا خانم هم هستن...که میان نظر میزارن...و بعضی هاشون ،‌ بعضی موقع میپرسن چطوری....مینا فکر میکنه اینا دوست دختر من هستن...این قضیه خیلی خیلی خنده داره...

گفت : کامل تورو شناختم.....خندم میگیره که هی میخای خرم کنی.....اینم به افتخار تو....عرعر....شبخوش....بهش اس ندادم....

واقعا فکر میکرد دارم بهش دروغ میگم.....و هر چی که خودش فکر میکنه راسته...از این نوع صحبت کردنش خوشم نمیومد و جوابشو ندادم...

بعد خودش اس داد و گفت :......

ادامه داستانو بزودی براتون می نویسم و زیاد منتظرتون نمیزارم

+نوشته شده در سه شنبه 20 اسفند 1392برچسب:مینا , عشق , دوست دارم , ازدواج,ساعت14:15توسط احمد | |

 2 ساعت بعد اول زنگ زد...و بعدش اس داد...... چون دوستام بودم نمیتونستم جواب بدم...بهش اس دادم....تک نزن دوستام هستن...

بعد اس داد : میخام با دوستام برم بیرون اصلا تک نزن.....4 ساعت بعد که از بیرون اومد......اس داد :‌من اومدم خونه....داداشم هست....اصلا تک نزن.....من جوابشو ندادم...مسجد دعوت بودم و متوجه پیامش نشده بودم....زمانی که متوجه شدم اس داد....از این کاراش ناراحت بودم...و جوابشو ندادم...

ساعت 11 اس داد....اصلا تک نزن....دیگه شارژ ندارم ....شبخوش ....بای...بازم جوابشو ندادم....

نمیدونم ، کارم شاید اشتباه بود...اما واقعا از این نوع حرف زدن و رفتارش ناراحت بودم...

1 ساعت بعد اس داد : کجایی ؟..چرا جواب نمیدی ؟ ...من زیاد شارژ ندارم....گفتم : خونم....تو برو با دوستات بیرون و خوش باش...شبخوش....

گفت :‌دست پیش میندازی پس نیفتی...تو تفریح بودی و به اسام جواب ندادی...خوب بلدی خودتو یه جور دیگه نشون بدی..بای...گفتم :‌ من خونه بودم...و فط شام بودم مسجد...تو باور نکن ....اصلا حال ندارم..بای....

فردا صبح باز اس نداد...من قرار بود تو کار خونه به مامانم کمک کنم...بهش گفتم : من امروز قراره خونه تمییز کنم....گمون نکنم بتونم اس بدم....فعلا....گفت : باشه ....منم میخوام برم بیرون ...بای...من رفتم خونه رو تمییز کنم...و گوشیمو گذاشتم اتاقم....و اصلا متوجه نمیشدم که گوشی زنگ میخورد یا اس میومد...1 ساعت بعد اس داد: پیاده رویم کنسل شد....میرم خونه داداشم.....من جواب ندادم...چون اون روز نه تنها جواب مینا رو ندادم....جواب دوستام و...رو هم نمیدادم...چون نمیتونسم....

دوستم غروبی اومده بود خونم و بهم گفت : که یه اس که تو گوشیتو برام بفرست...نیاز ضروری  دارم....منم گفتم باشه....اما کار خونه داشتم فراموش کردم....دوستم چند ساعت بعد به گوشیم زنگ زد ، دید که جواب نمیدم ، ‌به خونمون زنگ زد...گفت : بفرست دیگه....پیامش طولانی بود....توی یکی دیگه گوشیم ذخیره بود....و اون گوشیم شارژ نداشت...نوشتنشم وقت میبرد....من سریع سیم کارتمو عوض کردم ...تا بتونم این اسو بهش بدم...و وقتی کارم تموم شد ،‌سریع رفتم بالا.....و به اس مینا و اس و زنگهای دیگر دوستام توجهی نکردم...ساعت 9 شب اس داد : کارت هنوز تموم نشد!!؟؟....وقت سیم کارت عوض کردنو داری ، وقت جواب دادن به اسمو نداری...

اینو بگم که ،‌ من هروقت سیم کارت گوشیمو عوض میکردم به مینا پیام میومد و بهش خبر میداد

من جواب ندادم....3 ساعت بعد....

ادامه داستانو بزودی براتون می نویسم و زیاد منتظرتون نمیزارم

+نوشته شده در دو شنبه 19 اسفند 1392برچسب:مینا , عشق , دوست دارم , ازدواج,ساعت1:46توسط احمد | |

من گفتم :.... باور کن نمیدونم...کمی با هم صحبت کردیم.....گفتم چرا انقد بد صحبت میکنی!!؟؟...

من فقط میخام از هم هدیه داشته باشیم و....گمونم راضی شده بود که برام هدیه بگیره....

بازم نمیشه رو حرفش حساب باز کرد....

گفت چرا برام شارژ نگرفتی!!؟؟....من واقعیت رو براش گفتم...اما باور نکرد...و اصلا نمیخاست باور کنه...

طرح تموم شد...گفت :‌اگه میخای اس بدیم؟ ...گفتم : مشگلی نیس....گفت : باشه اس بدیم.....

بهش گفتم : من دوستدارم...تو چطور ؟ اگه دوسمداری بگو چن تا ؟.....این سوال همیشه گی ما بود ...

و بیشتر مینا این سوال از من میپرسید و بعد من ازش میپرسیدم.....

گفت : اصلا ازین حرفا نزن.....هیچوقت جواب نمیدم و دیگه نگو.....

بازم پرسیدم و گفتم چرا درکم نمیکنی....چرا اینجوری میگی... 

اما بازم جواب داد : نه نمیشه ....دیگه نخاه که جواب بدم...

بازم بهش گفتم چرا درکم نمیکنی...چرا داری انقد بد جواب میدی؟؟....

جواب داد : ول کن دیگه ..شب خوش بای....

منم گفتم : باشه درکم نکن...بزار همیشه ناراحت باشم..شب خوش بای...

آره مینا فقط حرف خودشو میزد و اصلا گوشش به حرفا و احساسات من بدهکار نبود و اصلا نمیخاست بفهمه من چی میگم.....

ولی اونشب بعد از مدتها شبخوش گفته بود و این خوب بود....منم خابیدم.....

من معمولا 1 ظهر از خواب پا میشم.....و مینا زودتر....هر وقت که بیدار میشد  برام تک میزد و یا اس صبح بخیر میداد...

.اما اون روز این کار را نکرد....من طبق معمول ساعت 1 پاشدم...دیدم هنوز اس نداد و تک نزد ...

خودم بهش اس دادم....گفتم : وقت بخیر.....چرا بیدار شدی اس ندادی و.....

جواب داد : وقت توهم بخیر ..تا حالا کار داشتم و نمیتونستم و..... چطوری ؟....

گفتم : خوب نیستم ...هنوز جواب سوال دیشبمو نگرفتم....گفت : چرا خوب نیستی ؟ ...چرا همش یه چیزو باید انقدر تکرار کنی....نپرس....اصلا نمیگم....گفتم : چرا!!؟؟...........

ادامه داستانو بزودی براتون مینویسم و زیاد منتظرتون نمیزارم

+نوشته شده در یک شنبه 18 اسفند 1392برچسب:مینا , عشق , دوست دارم , ازدواج,ساعت1:35توسط احمد | |

اما مشهد رفته بودم ،‌اول بهش گفتم برات شال میخرم ، اما براش گردنبند خریدم....

اون گفت چرا شال نخریدی!!؟؟...اصلا از گردنبند خوشش نمیومد و اصلا گردنش نمینداخت ...چون همش ازش می پرسیدم...

فقط یبار جلو چشم خودم انداخت گردنش تا بفهمم که گردنش میندازه...اما در حقیقت اون گردنبند داشت خاک میخورد...

در ضمن...اون برام خیلی وقت پیش یه جوراب خریده بود.....سه ماه میشه که هنوز بهم ندادش.....

اینم بگم که مینا بم گفته بود برام سرویس بدلیجات بخر ...اما من براش فقط گردنبند خریده بودم.....

وقتی که از بیرون اومد اس دا د :‌هیچی قرار نبود برات بگیرم...پول ندارم که براتو بگیرم....

گفتم : مگه قرار نبود برام تیشرت و کیف پول بگیری و منم برات شال بگیرم....

گفت :‌ نه لازم نکرده.....فقط جورابتو بهت میدم...گفتم : مگه نگفتی میگیری؟؟؟ ...

گفت :  الان میگم که دیگه نمیگیرم....گفتم : مگه نگفتیم که برا هم هدیه بگیریم...

جواب داد : تو اگه سرویس بدلیجات و شال بخری منم میخرم....

گفتم : عزیزم من حتما برات شالو میخرم...اما مهم این بود که برات از مشهد چیزی خریدم و بیادت بودم....

گفت : شالو هم نمیخاد بخری...پس من 3 تا جوراب بهت میدم جای اون دو تا خوبه ؟....

گفتم : اذیت میکنیا...رو حرفمون باشیم ...باشه عزیزم؟..دوستدارم...

جواب داد : نه خیر - کار دارم - بای...

جواب دادم : ببین خانمم...میخام ازت یه هدیه خوبی داشته باشم....که فک کنم برات مهم بودم...چون واقعا تو دلم همین بود....

گفت : با این حرفت خر شدم...آقا اشتباه گرفتی من خانمت نیستم - بای....

2 ساعت بهم اس ندادیم.....

بعد جواب دادم : چقد بد رفتار میکنی...من فقط منظورم اینه که برا همه هدیه بخریم عزیزم....

گفت : بهم عزیزم نگو.....گفتم : عزیزم چرا انقد بد رفتار میکنی؟..دارم بهت میگم ..همانطور که قول دادیم...

گفت : چرا انقد تکرار میکنی...پول ندارم نمیخرم...تو میخای بخر...

گفتم : تو چه نوع آدمی هستی!!؟؟...رو حرف خودت نیستی...باشه نخر...نخاستم....

گفت :‌ باشه بای...گفتم : من دارم باهات خوب صحبت میکنم...اما تو فقط بد جواب میدی...و نمیدونم منظور از این کارات چیه...بای....

دیگه بهم اس ندادیم.....چون شب قبلش طرح گرفته بودیم میتونستیم 1 ساعتی باهم صحبت کنیم...

اس داد...اگه میخای میتونیم صحبت کنیم....منم براش زنگ زدم...

داشتم باهاش خیلی آروم و منطقی صحبت میکردم...فقط میگفت : تکلیفمو مشخص کن....یا دوست باشیم یا ولم کن..من گفتم : ..........

ادامه داستانو بزودی براتون مینویسم و زیاد منتظرتون نمیزارم

+نوشته شده در شنبه 17 اسفند 1392برچسب:مینا , عشق , دوست دارم , ازدواج,ساعت1:42توسط احمد | |

داستان منو مینا ازینجا شرو شد ...چون من شمارشو گرفتم ...اونم شمارمو از خواهرش گرفته بود...

ما در بعضی مواقع و فقط در زمینه درسی به هم اس میدادیم ...... چون منو مینا همه درسامونو با هم برنداشته بودیم ، برا همین یکی مون ، درسی رو قبلا پاس کرده بود که یکی دیگه پاس نکرده بود....و تو اس میگفتیم : فلان کتابو داری ؟ ...

اونم یا میگفت آره یا نه .......

مینا همه ی درساشو با دوستاش برمیداشت ...ولی من نه .......من فقط قصد اینو داشتم که درسمو زودتر تموم کنم......

چون اون زمان ، هنوز عاشق واقعی مینا نبودم....من زمانی که دانشگاه درس میخوندم ، اونجا بعنوان کار دانشجویی ، هم کار میکردم ، تا بتونیم کمی از هزینه تحصیلمو خودم بدم.......کارم باعث میشد که  من هر روز دانشگاه باشم......ومن میتونستم هر روز مینا رو ببینم...واز این موضوع خیلی خوشحال بودم.....زمان میگذشت و ما همدیگرو بیشتر میشناختیم و این باعث میشد ، تو کلاس بیشتر باهم باشیم و شوخی و خنده کنیم .....تا اینکه عید رسید.....من بهش اس دادم وعیدوتبریک گفتم  و اونم طبق معمول جوابمو داد و عید بهم تبریک گفت .......

تعطیلات عید تمام شد و ما بهم تو این مدت هیچ اسی ندادیم ، چون هنوز رابطه آنچنانی باهم نداشتیم....

دوباره کلاس ها شرو شد......من دیگه تو دانشگاه کار نمیکردم....چون دیگه خودم نخاستم کار کنم......

من یک روز به صورت اتفاقی مینا و خواهرشو تو کتابخونه دیدم.....بعد سلام و احوالپرسی ، نمیدونم صحبت چی شده بود که مینا و خواهرش گفته بودن ما روزه ایم......برام خیلی جای تعجب بود........

اینجا پی بردم که نباید به ظاهر آدما نگاه کرد...اونا با وجود اینکه حجابشون زیاد خوب نبود وموهشون خیلی بیرون بود ، ولی با این وجود نه تنها ماه رمضون ، بلکه روزهایی که روزه ثواب داشت هم روزه میگرفتند ، اونم تو اون هوای گرم بهار و روزهای ی که زمانش طولانی بود.......اون اتفاق جرقه ای بود برای علاقه بیشترم به مینا......

ادامه داستانو بعدا براتون مینویسم ...زیاد منتظرتون نمیزارم

+نوشته شده در پنج شنبه 8 اسفند 1392برچسب:مینا , عشق , دوست دارم , ازدواج,ساعت1:30توسط احمد | |

داستان احمد و مینا...

نمیدونم داستانمو از کجا شرو کنم ، بزار از اول شروع کنم ، تا شما خوب متوجه داستانمون بشین ...

من دانشگاهی دور از شهرم  قبول شدم ...یک سال اونجا تحصیل کردم.....اما به علت مشکلات خانوادگی مجبور بودم بیام یه دانشگاهی نزدیک شهرم.....اومدم دانشگاه آزادی نزدیک شهرم .......من شدم ورودی 90 و اون بود ورودی 89 ....

من ورودی جدید بودم و چون  با بچه های کلاس زیاد آشنا نبودم ، به عنوان یه غریبه محسوب میشدم ......

من پسری بودم که همیشه سرم تو لاک خودم بود و زیاد با دخترها بور نمیخوردم ...اما از وقتی که این دانشگاه اومدم ،چون دخترهای کلاسمون  واقعا خوب بودن ، رفتارم عوض شده بود و با دخترها رفتار بهتری داشتم و و نسبت به قبل بیشتر باهاشون بودم.....هنوز چیزی بین مانبود .....مثل همکلاسیهای دیگه بودیم...در حد یه سلام علیک و احوالپرسی....من شاگرد زرنگ کلاس بودم و اون یه دانشجوی متوسط...یه دو ترم گذشت و من با خصوصیات اخلاقیش بیشتر آشنا شده بودم ، اونم همینطور ...

من از یه خانواده مذهبی بودم  و خیلی چادر و حجاب کامل  برام اهمیت داشت و داره  اما اون مانویی بود و موهاشم بیرون بود و خیلی کم آرایش میکرد و با بعضی از پسرای دیگه کلاسمون بگو بخند داشت.....با منم داشت....ولی من خوشم نمیومد که اون داره با پسرای دیگه بگوبخند میکنه....

اما جرات نکردم ازش شماره بگیرم ، چون اون با بقیقه دخترهای کلاس ما فرق داشت ....شنیده بودم ، به پسرایی که میخواستن باهاش دوست بشن باج نمیداد ، و اگه میخواستن شمارشو بگیرن ضایع شون میکرد وشمارشو نمیداد....

3 ترم گذشت ...... من حس میکردم که یه احساسی نسبت به اون دارم...و همیشه پنهان میکردم....من با خواهر بزرگترش هم کلاسی شدم.....نمیدونستم خواهرشه....خواهرش مث خودش بود...خیلی خوش اخلاق....من با خواهرش خیلی خوب بودم....خواهرش متاهل بود....ما همیشه پیش هم مینشستیم و بگو بخند میکردیم و رابطمون خیلی خوب بود .....شماره همو گرفتیم که  اگه مشکلی داریم همدیگرو کمک کنیم ......چندبار هم بهم اس دادیم و خبر همو گرفتیم ......ولی من تو این مدت فقط به مینا فک میکردم...نمیدونستم که اونم به من فک میکنه یا نه....یبار آبجیش شارژ نداشت و با یه خط دیگه بهم اس داد....من نمیدونستم خطه کیه....ولی خداخدا میکردم که خطه مینا باشه.... یروز تو دانشگه آبجیشو دیدم...بهش گفتم : اونروزی با خط خودت بهم اس ندادی ، پس اون خطه کی بود ؟

...گفت : خطه میناهه.......

داستان منو مینا ازینجا شرو شد ...چون من شمارشو گرفتم ...اونم شمارمو از خواهرش گرفته بود...

ادامه داستانو بعدا براتون مینویسم ...زیاد منتظرتون نمیزارم

+نوشته شده در سه شنبه 6 اسفند 1392برچسب:مینا , عشق , دوست دارم , ازدواج,ساعت2:58توسط احمد | |